آب در سماور كهنه*

ساخت وبلاگ

زمستان 58 بود ، الفبا رو يادمون داده بودن و ميتونستم بخونم و ما از محله ي مانوس و مالوف نقل مكان كرده بوديم و در اين محله ي جديد غريب بوديم و پناه برده بوديم به كتابها ، اول كتاب فارسي و تاريخ خواهرمون رو كه دو سالي از ما جلوتر بود و بعد هرچي كه دستمون ميومد و اينجوري شد كه ما نسبت به نوشته ها حس غريبي پيدا كرديم! هرجا هرچي مي ديديم مي خواستيم بخونيمش و راستش از ورقپاره هاي تو خيابونا هم نمي گذشتيم! چه بسيارها پيش اومد كه روي زمين نوشته اي مي ديديم و دور و برمون رو مي پاييديم و در آني برگه رو از خود مي كرديم و با چه ولعي مي خونديمش!! بعدها خيلي دنبال چيزايي كه اينجوري خونده بوديم گشتيم و خيلياش رو پيدا كرديم و خيلياشم نه! 

داشتم مقاله اي از شفيعي كدكني عزيز مي خوندم كه وسطش برخوردم به يه شعر آشنا ، شعري كه از ديرباز دوستش داشتم و به گمانم تو كتابهاي فارسي هم اومده و كدكني نوشته بود: و يكي از زيباترين شعرهايي كه من از خردسالي به ياد دارم اين شعر سيد حسن غزنوي است كه در كتابهاي درسي آن روزگار چاپ شده بود.

از اين اشتراك علاقه به وجد اندر شدم! شعر رو اينور اونور ديده بودم اما راستش تا حالا به صرافت دانلود ديوان سيد اشرف نيفتاده بودم1 گفتم بريم پيداش كنيم و ببينيم اين غزل!! كاملش چگونه هاست، رفتيم و يافتيم و از خويش كرديم و گشتيم و يافتيم و ديديم و خوانديم و ... معلوم شد كه اي دل غافل! داستان چيز ديگريست!!حالا اون بيتهايي  كه ما دوست داريم رو نقل كنيم تا بعد برسيم به ديگربودگي ماجرا:
هر نسيمي كه به من بوي خراسان آرد
چون دم عيسي در كالبدم جان آرد

دل مجروح مرا مرهم راحت سازد

جان پردرد مرا مايه ي درمان آرد

گويي از مجمر دل آه اويس قرني 

به محمدص نفس حضرت رحمان آرد

بوي پيراهن يوسف كه كند روشن چشم

باد گويي كه سوي پرغم كنعان آرد

يا سوي آدم سرگشته ي رفته ز بهشت

روح قدسي مدد روضه ي رضوان آرد

در نوا آيم چون بلبل مستي كه صباش

خبر از ساغر ميگون به گلستان آرد

جان بر افشانم صد ره چو يكي پروانه

كه شبي پيش رخ شمع به پايان آرد

رقص درگيرم چون ذره كه صبح صادق

نزد او مژده ي خورشيد درافشان آرد

شادمان گردم چون دلشده اي كز زاريش

هم ملامتگر او وعده ي جانان آرد

هرچه گويم چه عجب از دم آن باد كه او

عنبر از خاك ره موكب سلطان آرد!

ديديد!! سرآغاز قصيده اي بود در مدح سلطان سنجر سلجوقي!!! و اين بيت تخلص يا گريز كه تغزل ابتداي قصيده رو به مدح وصل ميكنه از آزاردهنده ترين بيتهاست در شعر! اينكه حسن تخلص هنراست جاي بحث ندارد اما اين شروع باشكوه وقتي به ستايش ختم بشه!!! معلوم شد سيد حسن اشرف در بغداد بوده اند و دلشان براي سلطان سنجر تنگ شده است!!!! و گفته اند بيا قصيده اي بنويسيم و از دوري خراسان بناليم و سببش هم كه معلوم!! خراسان بي سنجر كه خراسان نيست و البته لابد سنجر هم ما را از خاطر نخواهد برد و صله اي كرامند در انتظارمان خواهد بود و ...

اينكه يكي از محبوبترين شعرهات تغزل قصيده اي مدحيه از آب دربياد كمي تا قسمتي آزار دهنده است!! و البته دوره اي بود كه ميل بسياري از اهل ادب به خراسان مي گراييد ، خاقاني هم در اشتياق خراسان قصيده ها دارد و چرايش هم كم و بيش معلوم است : خراسان آن سالها و خاصه نيشابور كانون علم و معرفت بود ، بزرگان آن دوره ي دويست سيصد ساله ي جمع آمده در خراسان ديگر هيچگاه در تاريخ ما تكرار نشدند ، كساني معتقدند اگر سامانيان اندكي بيشتر مي پاييدند روزگار ما اين كه هست نبود!  

* سلمان هراتي شعري دارد با اين عنوان و توضيح داده كه در مازندران مثل گونه اي است هر وقت مي خواهند ياد گذشته ها كنند مي گويند: بيا آب تو سماور كهنه بريزيم! حالا اگر درست خاطرم باشه تو مجموعه ي آسمان سبز بود ، البته ما بايد دري به خانه ي خورشيد رو بيشتر به خاطر بياريم اما ما كدوم كارمون موافق عقل و منطق بوده كه اين يكيش باشه!! از اين ستاره تا ان ستاره هم كتاب خوبي بود!!!!!!!

جایی برای با تو نشستن...
ما را در سایت جایی برای با تو نشستن دنبال می کنید

برچسب : آب سماور, نویسنده : 1mehdishamsab بازدید : 110 تاريخ : دوشنبه 10 آبان 1395 ساعت: 12:11