زمستان 58 بود ، الفبا رو يادمون داده بودن و ميتونستم بخونم و ما از محله ي مانوس و مالوف نقل مكان كرده بوديم و در اين محله ي جديد غريب بوديم و پناه برده بوديم به كتابها ، اول كتاب فارسي و تاريخ خواهرمون رو كه دو سالي از ما جلوتر بود و بعد هرچي كه دستمون ميومد و اينجوري شد كه ما نسبت به نوشته ها حس غريبي پيدا كرديم! هرجا هرچي مي ديديم مي خواستيم بخونيمش و راستش از ورقپاره هاي تو خيابونا هم نمي گذشتيم! چه بسيارها پيش اومد كه روي زمين نوشته اي مي ديديم و دور و برمون رو مي پاييديم و در آني برگه رو از خود مي كرديم و با چه ولعي مي خونديمش!! بعدها خيلي دنبال چيزايي كه,آب سماور ...ادامه مطلب