فرض می کنیم

ساخت وبلاگ

با خودم فکر می کردم که فرض کنیم پدر با همان جان و جنمی که داشت به جای من قرار می گرفت یعنی به جای مهر 21 شهریور 52 متولد می شد و در شرایط و مختصاتی که من زیستم و بالیدم می زیست و می بالید...اعتراف می کنم که نتیجه چیزی می بود بسیارها متفاوت! آن شوق و همت و پشتکار اگر از فرصت ها و امکاناتی که من از آن برخوردار بودم بهره مند می شد شگفتی ها می آفرید! نه که من از امکانات آن چنانیی برخوردار بوده باشم اما حداقل ها فراهم بود: سقفی بود، جامه و نان می رسید، در امر تحصیل گرفت و گیر نبود و از کار کردن ناگزیر نبودیم- از 5 و 6 سالگی جسته و گریخته تابستان ها سرم گرم کارهایی بود و با بازار آشنا بودم اما اجبار و اضطراری در کار نبود- او اما از کودکی باید برای معاش خانواده کار می کرد و از 12 سالگی رسما نان آور خانواده بود و این مسئولیت تا 65 سالگی رهایش نکرد. گویا آن حدود ده سال را طلبکار بود و بود و بود تا بالاخره در بازه ی 65 تا 75 سالگی طلبش را وصول کرد!

هرچه من باری به هرجهتم و به کردگار رها کرده به مصالح خویش او با توکل زانوی اشتر ببند بود و هر چه من سرسری خوانم و تندتند بلعنده ی کلمات او عمیق و دقیق خوان بود و آهسته کار و شگفت اینکه با اینهمه تفاوتمان با هم کنار می آمدیم و چالش های جدیمان چندان اندک بودند که می شد برشمردشان؛ نمی دانم من ملاحظه ی او را می کردم یا او رعایت پسرکش را!؟ نمی دانم آموخته بود یا ذاتی او بود: زیستن را بلد بود و از اندک ها لذت بسیار می برد، آنقدر سرکشی هایش اندک بودند که به چشم می آمدند و در خاطر می ماندند وارونه ی من که سرکشی های بسیارم بی نشان شده اند و به چشم نیامدنی! گویی اگر سرکشی نکنم شگفت است!

4 سال و دو روز پیش مثل همین ساعت ها بود که به جایش شهادتین را بر زبان آوردم

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۹ساعت 0:54  توسط مهدی شمس آبادی  | 
جایی برای با تو نشستن...
ما را در سایت جایی برای با تو نشستن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mehdishamsab بازدید : 79 تاريخ : چهارشنبه 6 اسفند 1399 ساعت: 7:56