از روزهایی بود که بهترک بودم، پدر را نشاندم و سر و صورتش را اصلاح کردم و به گرمابه شدیم و شستشویش دادم و بازش آوردیم و لباس پوشاندیمش و نمی دانم چطور شد که به سرم زد نیم ساعتی بر مبل بنشانمش، رفتم یکی از مبل های دسته دار را آوردم و به یاری خواهر بر مبل نشاندیمش و برای این که گذر زمان را درنیابد و از نشستن خسته نشود کمی سربه سرش گذاشتیم و از طراوت چهره و جمالش گفتیم و از همان خنده های مخصوص تحویلمان داد و شش هفت سالی بود تا پدر خودش را در آیینه ندیده بود گفتم برم آینه رو بیارم خودتو ببینی!!؟ نمی دانم چه از ذهنش گذشت و بر دلش خطور کرد؛ رفتم و آیینه ی قدی را آوردم و روبرویش به دیوار تکیه دادم و گفتم: حاجی! ببین چه خوشگل شدی! لحظه ی غریبی بود نگاه کرد و آه کشید!!! گفت چقدر موی سفید!!!
جایی برای با تو نشستن...
برچسب : نویسنده : 1mehdishamsab بازدید : 129