ليلا! سلام. شنبه ي مجنون شدن رسيد!

ساخت وبلاگ

چرا دروغ!!؟ آدمي نيستم كه از كسي تعريف كنم! قدرداني كه اصلا و ابدا!! يعني با خودم ميگم اوني كه به اون حد رسيده كه شايسته ي تعريف و قدردانيه لابد از چشمام ، از لحنم، از سكوتم، از شرمروييم، از... مي فهمه كه چقدر ازش ممنونم !! خب ابراز كردن بلد نيستم!! چيه!!؟ و شايدم دوست نداشتم يادش بگيرم!! يعني شايد تو اون ته تهاي وجودم يه چيزي هست كه ميگه به زبون آوردن اينجور حس و حالا كمي تا قسمتي خرابشون ميكنه!!! فكر كنم تو خونه مون همه اينو فهميدن كه شادي ها و غم ها و ملاطفت ها و مهربوني ها و قدرداني ها رو اينجوركي از من قبول كنن!!!!! 

الان هي خاطره ها دارن جلو چشم رژه ميرن اما بي خيال همه شون!!! قرار بود تا اين به پايان نيامدني  رو تموم نكردم سمت رمان و داستان و شعر نرم اما نشد! يعني به اين نتيجه رسيدم كه اگه اينا نباشن كار پيش نميره و حالا روزي دو سه ساعتي خودم رو مي سپارم به شعر و قصه و رمان و حالم بهتره و فكر كنم نتيجه بخش بوده. و چون زير قول و قرارم زدم و هيچ يكي نيست كه دو نشه گفتم محض امتحان يه بار از يكي قدرداني كنم!! بگم چه آدم فوق العاديه و ... 

نمي دونم با ادبيات روسي چند ساله رفيقم اما يادمه يكي از كتاباي مورد علاقه ي ايام كودكيم يه مجموعه داستان بود كه انگار بچه ها نوشته بودنش! يعني گفته بودن خاطراتتون رو بنويسين و بعد ازش يه كتاب ساخته بودن و  اصلا يادم نيست اين كتاب از كجا تو خونه ي ما سرو كله اش پيدا شده بود ، اسمش بود " ستارگان در زير باران "، كتاب پاره پوره شد، گم و گور شد و خاطره اش با من موند تا... تو يه كتابفروشي درب و داغون يه نسخه اش رو پيدا كردم و خريدم و خوندم و برگشتم به اون روزاي خوب كه از هر چيز ساده ي مهربون لذت مي بردم ، دو سه تا داستانش هنوز خاطرم هست ، يكيش كلاهي براي مامبت ، يكيش همين ستارگان در زير باران و يكيشم قصه ي دو تا بچه دهاتي كه مادر يكيشون رفته شهر و اين يكي اومده مهمون اون يكي شده و مثلا ميخوان آشپزي كنند و هزار جور ماجراي خنده دار! و نمي دونم كتاب رو به كسي امانت دادم و يادش رفت پس بياره ، يا دور از چشم من امانت دادند و پس نياوردند يا تو اين اسباب كشياي چند سال اخير بلايي سرش اومد يا توي كارتناي كتابام داره براي خودش خواباي قشنگ مي بينه!

راستش اومدم از تولستوي تشكر كنم! بيست و سه قصه ، ترجمه ي همايون صنعتي زاده و داستان دو پيرمرد!!!! با اينكه خيلي سال پيش خونده بودمش و شبيهش تو فرهنگ ما هم هست اما نمي دونم تولستوي چي داره كه منو از خود بي خود مي كنه!! بيست و چند سال_ نزديك سي سال_ از آشناييم با اين كنت "روسي" ميگذره و هنوز برام تازگيها داره ، شايد صداقتش ، شايد نجابت روحش ، شايد جنس مهربونيش ، شايد... نمي دونم تو اين مرد چي هست كه آدم رو شيفته ي خودش ميكنه!! پشت جلد كتاب نوشته كه اين قصه ها يجورايي مولانا و مثنوي رو تداعي ميكنه!!! در نوشته هاي هردوتاشون يجور گرمي خوب و صميمي هست كه آدم دوست داره بشينه و اونا حرف بزنند و ...

داستايوفسكي جون! تو رو هم دوست دارم!! چخوف نازنين! و....

 اين روسا لعنتيا يه چيزيشون ميشه!!!!!

 

جایی برای با تو نشستن...
ما را در سایت جایی برای با تو نشستن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mehdishamsab بازدید : 99 تاريخ : يکشنبه 16 آبان 1395 ساعت: 10:09